هدیه

میگن هدیه رو همیشه نباید تو مناسبت‌های خاص داد.. اگه زودتر ه‍‍‍‍م بدید یا اصلا بی‌مناسبت هدیه بدید، خیلی خوبه و طرف رو خوشحال میکنه… حالا بعضی افراد تو خریدن هدیه خیلی حرفه‌ای هستن، اما خیلی‌ها هم هستن که سختشونه یعنی تو انتخاب اینکه چی هدیه بدن مشکل دارن… خوب، من یکم راهنماییتون میکنم::
اگه خواستین به من هدیه بدید، من اینا رو لازم دارم::

۱- یه لپ‌تاپ درست و حسابی که پکیده نباشه
۲- یه هارد حجم بالا که بتونم یخورده از اطلاعات رو کامپیوترم رو بریزم توش تا لپ‌تاپ پکیده‌م از حلقش بیرون نزنه
۳- یه کار خوب که درآمد داشته باشه برام
۴- یه پول قلمبه هم قبوله به جای قبلی
۵- عطر و ادکلن و اسپری و از اینجور چیزا
۶- بازم گزینه‌های ۱ تا ۴

حالا برای اینکه یهو همتون باهم نرید گزینه ۱ رو برام هدیه بیارید، باهم هماهنگ باشید که من جا ندارم واسه اینهمه لپ‌تاپ!!!!

می‌شکنم

دقیقا هروقت احساس می‌کنم خیلی قوی هستم… می‌شکنم.

برای ثبت در خاطرات

اینو میگم برای ثبت در حافظه و خاطراتم.. برای اینکه خودم بدونم..
شاید باورتون نشه، ولی من تا حدود زیادی از گرفتن جشن عروسی و خرجی که به پای اون شب رفت، پشیمونم!!

پ.ن: من جشن عقد خوب و کاملی داشتم نیازی به دوتا جشن نمیبینم. (البته الان فهمیدم اینو!!)

اینها سرخوشی‌های زندگی مادرانه من است

شاید گاهی دلم تنگ روزهایی شود که مریض بودم و کسی بود که بی هیچ منت و ادعایی نازم را می‌کشید و پرستاری‌ام می‌کرد، برایم حریره و فرنی می‌پخت، صبح‌ها برایم چای شیرین و نان می‌آورد، وقتی آنقدر مریض بودم که بالاجبار در خانه می‌خوابیدم، برایم کتاب می‌خرید تا بخوانم و حوصله‌ام سر نرود… اما حالا…

مادر که میشوی، دیگر کودکت مریض می‌شود و تب دارد، و تو تبدار لحظه‌های داغ چشمان قرمز او میشوی. بدن داغ فرزندت که دستانت را می‌سوزاند، در آغوش می‌گیری و برایش لالایی و کتاب می‌خوانی تا کمی آسوده‌تر بخوابد، برایش حریره و فرنی درست می‌کنی و با هزار التماس می‌دهی که بخورد، برایش چای گرم میریزی و لقمه-لقمه نان می‌دهی تا بخورد. می‌شوی پرستار روزهای کودکیت، میشوی آنکه همیشه مراقب جگرگوشه‌اش هست و روزهای تبدار پسرش را یکی یکی میشمارد و کنار می‌زند. انگار پا به پای او داغ میشوی و تب می‌کنی، التماس میکنی به خدا که درد و تب را از پسرک بگیرد و همه‌اش را بدهد به تو، که او همیشه باید در آرامش باشد.

وقتی نگاهش می‌کنی که آرام و معصومانه، لحظاتی دل به خواب سپرده، تهِ تهِ تهِ دلت احساس شادمانی می‌کنی که برای لحظه‌ای آرام گرفته و بیماری را احساس نمیکند… آنوقت آرزو میکنی تمام خوشبختی‌های دنیا را که برای او باشد و از این آرزو لبخندی میهمان لبانت می‌شود.

انگار دیگر تو مریض یستی و تب نداری، تمام بدیها از تو دور شده‌اند، وقتی پسرک در آرامش است.

نه، اصلا تمام بدنت تب است و مریضی و درد، اما چه اهمیت دارد؟ اینها تمام تب و مریضی و دردهای پسری‌ست که به جانت خریده‌ای. اینها سرخوشی‌های زندگی مادرانه من است.

بهاریه

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

داشتم فکر میکردم که باید برای سال نویی یه پست بنویسم و به همه تبریک بگم.. اما هرچی فکر کردم، چیز جالبی برای نوشتن به ذهنم خطور نکرد…. داشتم با صفحات وبلاگ ور میرفتم و اونا رو بالا و پایین می‌کردم…. کلی خاطراتم مرور شد… شادی‌ها و غم‌ها…آروزها و محال‌ها… گاهی سر بعضی پست‌ها به خودم می‌اومدم میدیدم دارم همینجوری می‌خندم.. و بعضی دیگه که اشک رو تو چشام مهمون کرد…..

یادم اومد که:

عید دو سال پیش که چه حس خوبی داشتم….

اون روزی که خدا آقاجان رو دوباره بهمون برگردوند چقدر شاد و سپاسگذار بودیم همه

لحظه‌های ناب شاعرانه‌ام… که هنوز هم دلتنگشونم

لحظه لحظه احساسات مادرانه‌ام…که بی‌نظیره
و خستگی‌ها و دلتنگی‌های مادرانه‌ام… که می‌ارزه به تمام لحظه‌های شاد و دنیای کودکانه یه‌دونه پسرم

از حرفهای کودکانه سیده ملیکا که شیرینه مثل قند و نبات

نگاه مادرانه به عاشورا که عاشورایی متفاوت بود با بقیه عاشوراها

دلتنگی‌های سال ۸۸ که خیلی‌ها رو رنجوند

خوابهای عجیب-غریبی که دیدم..

از قهر و آشتی‌ها

از صبر خدا پای من

و…
کامنت‌ها و نظراتی که همه دوستام برام گذاشتن و گفتن… مخصوصا لطف بی‌نهایت سولماز (+)عزیزم…

مرور این همه خاطرات خیلی برام خوب بود… خیلی چیزها رو فهمیدم و یادم اومد..

امیدوارم سال جدید، واسه همه سال خوب و پرباری باشه.. سالی پر از شادی، عشق، نور، پر از خوابهای شیرین، پر از احساسات زیبا و دوست‌داشتنی… سالی سرشار از امید و زندگی…. امیدوارم همه دوستان سال جدید رو زندگی کنند… در پناه خدای یکتا